جنگ و اسارت(3)


 

نویسنده:عين اله کرماني زاده




 

(خاطرات هشت سال دفاع مقدس)
دره ها و کوه هاي سومار
 

براي رهايي از بمب افکن هاي دشمن به دره ها و کوه هاي سومار پناه برديم و چون در محاصره عراقي ها بوديم (تمام محورهاي مواصلاتي را تانک هاي عراقي گرفته بودند) از ارتفاعات بالا رفتيم زماني که درحال بالا رفتن از کوه ها بوديم، پايم ليز خورده و به ته دره سقوط کردم. با زحمت فراوان و با کمک دو نفر از افسران خود را از ته دره بالا کشيدم. دراين سانحه مچ دستم شکسته و از ناحيه زانوها زخمي شدم. دراين حال بود که به ياد اردوگاه اقدسيه و دانشکده افسري افتادم که ما را خيز و خزيده مي بردند و خون از آرنج و زانوهايمان جاري مي شد. شبانه از بيراهه و کوه ها حرکت مي کرديم و روزها از فرط گرسنگي زير صخره سنگ ها استراحت مي کرديم. يکي از افسران جوان به همراه چند نفر از سربازان براي پيدا کردن آب و غذا به بررسي منطقه پرداخت و چند ساعت بعد پيش من آمد و گفت در دو دره بالاتر از ما يک چشمه خشکيده با چند درخت انجير وحشي وجود دارد که مي توان براي جلوگيري از تلف شدن ازآنها استفاده کنيم. با اين خبر همه افراد که بيست و پنج نفر بوديم، به محل مورد نظر رفتيم و بعد از خوردن انجير وحشي، با سرنيزه چشمه خشکيده را تقريباً يک متر کنديم و مقداري آب گل آلوده بيرون آمد. ازآب گل آلود خورده و همه قمقمه ها را پر کرديم و شب را در آنجا استراحت کرده و فردا به راه افتاديم. موقع ظهر يک مار بزرگي که در زير صخره سنگ ها بود، شکار کرديم و يک وجب از سرو ته آن را بريده امحاء و احشاء مار را در آورديم و شستيم و کباب کرديم که براي هر نفر به اندازه دو بند انگشت رسيد. با خوردن کباب مار براي ناهار، از احساس گرسنگي کاسته شد و توانستيم به راه خود ادامه دهيم. پس از 8 ساعت کوه پيمايي، موقع غروب آفتاب به دهي دراطراف گيلانغرب رسيديم. به يکي از درجه داران 5 هزار تومان پول داده و گفتم: به ده برو و اگر کسي در ده بود، مقداري نان تهيه کند. بعد از مدتي درجه دار همراه با پيرمردي که ديگر توان حرکت نداشت، با سي عدد نان و دو مرغ زنده از ده برگشت. سربازان فوراً مرغ ها را سربريده و شام درست کردند. تا موقع آماده شدن غذا، يکي از بچه هايي را که زبان محلي مي دانست صدا زده و گفتم: ازاين پيرمرد در مورد وضعيت منطقه و راه کوهستاني گيلانغرب سئوال کن و آن پيرمرد يک کوره راه کوهستاني که شبيه کوهان شتر بود، به ما نشان داد و گفت: اگر از وسط دو کوهان سرازير شويد چهارساعته به گيلانغرب مي رسيد.

در مسيرگيلانغرب
 

پس از صرف شام و گماردن شش نفر نگهبان در اطراف، به استراحت پرداختيم. شب را به پايان رسانده و صبح زود به طرف گيلانغرب به راه افتاديم. در مسير ما مزرعه هاي گندم در اثر آتش سوخته و خوشه هاي گندم بر زمين ريخته شده بود که ما خوشه هايش را برداشته و در کف دستمان با ماليدن و فوت کردن پوستش را جدا کرده و گندم برشته شده را به جاي صبحانه مي خورديم. از همان راهي که پيرمرد نشان داده بود به راه خود ادامه داديم و با زحمت فراوان خود را به ارتفاعات کوهان شتري رسانديم وپس از چند ساعت به ده بالاي سراب گيلانغرب رسيديم و در پناه ديواري به استراحت پرداختيم. راه پيمايي در کوهستان موجب خستگي و تاول زدن پاي سربازان و درجه داران و افسران شده بود و به همين دليل پوتين ها را در آورده و با دستمال زخم هايمان را تميز مي کرديم. در حين استراحت بوديم که يک هليکوپتر دشمن بالاي سر ما ظاهر شد و وجود ما را در آنجا به گروهان کاماندو عراقي اطلاع داد. يک ساعت بعد نيروهاي عراقي براي کشتن يا اسير کردن ما حمله کردند. با وجود تعداد کم و خستگي اکثر سربازان و همچنين نداشتن مهمات، ما نمي توانستيم با دشمن درگير شويم و به همين دليل به سربازان دستور عقب نشيني داده و اعلام کردم هرکس اسير شود حق ندارد بجز نام و نشان و يگان خدمتي چيز ديگري به دشمن بگويد.

پس از به هوش آمدن
 

هر کدام ازبچه ها چند تير پيش خود داشتند و با همان چند تير، تعدادي از عناصر دشمن را به هلاکت رساندند و سپس با فن نظامي گريز و فرار از دره نزديک مان عقب نشيني کرديم. هنگام عبور من در گودالي کم عمق، افتادم و از ناحيه پشت تيري به نشيمنگاهم اصابت کرد و خون جاري شد. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشتم و به همين خاطر شهادتين را بر زبان آورده و از هوش رفتم. وقتي به هوش آمدم خود را در بيمارستان الرشيد عراق واقع در بغداد يافتم که بستري شده بودم. بعدها وقتي در زندان تکريک عراق اسير بودم، يکي از افسران به نام ستوان وظيفه صالحي که اهل خوزستان بود و عربي مي دانست و در پست استراق سمع فعاليت داشته به من گفت که من شاهد مجروح شدن شما بودم بعد از اينکه مجروح شديد، عراقي ها بالاي سرت آمدند و يکي از درجه داران خواست که شما را بکشد ولي يک افسر عراقي مانع ازاين کار شده و به زبان عربي گفت: فوراً او را به باند هليکوپتر برده و به بيمارستان تخليه کنيد. به دستور افسر عراقي، دو نفر سرباز عراقي آمده و با آمبولانس شما را به هليکوپتر بردند.

در زندان هارون الرشيد
 

به مدت 15 روز در بيمارستان الرشيد عراق بستري بودم و غيراز من، چهار نفر درجه دار، 2 نفر افسر مجروح ديگر ايراني نيز درآنجا بودند. پس از بهبودي نسبي، از بيمارستان به زندان هارون الرشيد منتقل شدم. در زندان هارون الرشيد جا به قدري تنگ بود که به اندازه عرض يک موزائيک هم جا براي خوابيدن پيدا نمي شد و به همين خاطر تعصب ايراني ايجاد مي کرد، کساني که سالم هستند براي رعايت حال مجروحين و افراد مريض، شب را تا صبح در کنج زندان سر پا بايستند. دکتر وحيد از پرسنل وظيفه که در آنجا زنداني بود با تلاش زياد و با مراجعه به مسئول زندان. مقداري دارو و وسايل درماني براي پانسمان زخم هاي مجروحين تهيه مي کرد. و با دل سوزي تمام، زخمي ها را پانسمان مي کرد. يکي از افسران وظيفه که از ناحيه چشم زخمي شده بود به همراه ساير مجروحين و زندانيان در زندان به سر مي برد که نياز به مراقبت ويژه داشت و در زندان به دليل ازدياد جمعيت در يک اتاق کوچک، جايي براي استراحت نبود. به خاطر نداشتن امکانات بهداشتي و درماني و بي تفاوتي عراقي ها نسبت به مجروحين و همچنين گرماي بيش ازحد هوا، زخم وي چرک کرده و وضع او روز به روز بدتر شد تا اينکه در يکي از شب ها به درجه رفيع شهادت نايل آمد.
چند روزي در زندان هارون الرشيد وضعيت به اين صورت سپري شد تا اينکه بعد از مدتي تعدادي از اسراء را به زندان هاي ديگر منتقل کردند و کمي جا براي خوابيدن ساير زندانيان باز شد. از نظر بهداشتي و تغذيه در وضع بسيار بدي قرار داشتيم. غذا از نظر کيفيت و کميت در حد بسيار پاييني قرار داشت و به همين خاطر اسرايي که سن بيشتري داشتند به شب کوري مبتلا شدند که دکتر وظيفه وحيد با تمام توان آنان را در حل مشکلاتشان ياري مي کرد. براي صبحانه عدسي مي دادند که اثري از عدس نبود و شام و ناهار به همين ترتيب توزيع مي شد. هر ماه يکبار حمام مي کرديم که حق نداشتيم بيش از 5 دقيقه حمام کنيم که دراين 5 دقيقه، گاهي فقط بدن را خيس کرده و سرمان را مي شستيم. با وارد شدن روزنامه الثوره و القادسيه به زندان هارون الرشيد روند زندگي در زندان تغيير کرد و اسراء با خواندن روزنامه اوقات فراغت خود را پرکرده و از چگونگي ادامه جنگ و پيشرفت مذاکرات براي برقراري صلح و آتش بس مطلع مي شدند و خبرهاي گوناگون را نيز مطالعه مي کرديم و از روزنامه هاي باطله به عنوان زيرانداز و يا رو انداز استفاده مي کرديم. اما گاهاً ديده مي شد که روزنامه ها خبرهاي ضد و نقيضي چاپ مي کنند و اين بيش از هر چيز اسراء را ناراحت و عصباني مي کرد. از جمله اينکه در مقاله اي چاپ کرده بودند، به مناسبت پيروزي در جنگ وپذيرفتن آتش بس از طرف ايران، صدام حسين در يک سخنراني اعلام داشته که مردم عراق يکسال جشن بگيرند. يا اينکه با ارائه اسنادي در مورد اختلاف مرزي ايران و عراق خصوصاً در مورد اروندرود که آن را رود عربي و متعلق به کشور عراق مي دانستند. در حالي که اروند رود خانه مرزي است و خط تالوگ(گودترين محل رودخانه) خط مرزي ايران و عراق مي باشد.

انتقال اسراء به زندان تکريت
 

سه ماه و پانزده روز در زندان هارون الرشيد زنداني بوديم تا اينکه در شب آخر به ما شام ندادند و اعلام کردند فردا روز جداسازي افسر از اسراي درجه دار و سرباز است و به زندان ديگري منتقل مي شويد. فرداي آن روز صبح ساعت 5 همه اسراي افسر را سوار اتوبوس ها کرده و روانه تکريک کردند. ترکيب زادگاه صدام و مرکز استان صلاح الدين عراق است که در فاصله تقريبي 150 کيلومتري شمال غربي بغداد قراردارد محلي که قبلاً مرکز آموزش افسران خلبان عراقي بوده و آن را براي زندان اسراي ايراني آماده کرده بودند. به طوري که همه پنجره ها را برداشته و جاي آن را با بلوک گرفته و بدين ترتيب سيزده اردوگاه براي اسراي دوازده هزار نفري آماده کرده بودند. درراه انتقال اسراء از زندان هارون الرشيد به زندان تکريت، از کنار شهر سامرا که در فاصله تقريبي 40 کيلومتري تکريت واقع است گذشتيم. گنبد و بارگاه امام علي النقي(ع) و امام حسن عسگري(ع) از دور ديده مي شد و ما با قلبي محزون، آن امامان بزرگوار را از دور زيارت کرديم.

درتکريت
 

پس از رسيدن به اردوگاه تکريت 19، اسراء را تقسيم کرده و به آسايشگاه هاي مختلف فرستادند. آسايشگاه ها را گرد و غبار گرفته و ضايعات مصالح بنائي حاصل از بلوک چيني جاي پنجره ها بر روي زمين ريخته و سفت شده بود. با کمترين امکانات و زحمت زياد آسايشگاه را تميز کرديم و حتي در موقع جارو کردن دو تا بچه مار گرفته و در داخل شيشه انداختيم که به مدت دو روز در داخل شيشه تکان مي خوردند.
پس از نظافت آسايشگاه براي هر نفر يک پتو دادند که ازآن به عنوان زير انداز استفاده مي کرديم. وضع زندگي مان در زندان تکريت نسبت به زندان هارون الرشيد يک کمي بهتر شده بود و شب ها جا به اندازه کافي براي خوابيدن درآسايشگاه وجود داشت. پس از سه ماه پنکه سقفي نصب کردند و بعد از شش ماه تخت هاي کهنه بيمارستان ها را جمع کرده و تحويل اسراء دادند. پس از تحويل تخت ها، هفته اي يک بار در روز پنجشنبه تخت ها را بيرون برده و آسايشگاه را مي شستيم و به طريقه ساعتي جاي تخت ها را هفته اي يکبار عوض مي کرديم تا از هوا و نور پنجره اي که به عنوان هواکش در بالاي ديوار تعبيه شده بود همه بتوانيم به نسبت عادلانه استفاده کنيم.

استقامت در زندان تکريت
 

با همه سختي ها و مشکلات و کمبود هايي که در زندان داشتيم سعي مي کرديم استقامت و پايداري بيشتري ازخود نشان دهيم تا دشمن فکرنکند که ما روحيه خود را باخته ايم وتن به خواسته هاي آنان مي دهيم. ولي آزار و اذيت و بهانه گيري هاي بي مورد زندانبانان عراقي تمام شدني نبود و با هر بهانه اي با کابل و چوب اسراي ايراني را به فجيع ترين شکل ممکن مي زدند به طوري که تعدادي از اسراي ايراني که ازنظر جسمي ضعيف و يا مجروح بودند در اثر شدت فشار به شهادت رسيدند. عراقي ها ازهربهانه اي براي اذيت کردن اسراء استفاده مي کردند. حتي نمازخواندن اسراء و نحوه نظافت کردن آسايشگاه بهانه اي در دست عراقي ها براي اذيت کردن بود و کمترين اذيت آنان نگه داشتن اسراي ايراني ساعت ها جلوي آفتاب سوزان عراق بود.

کارگاهي براي گذراندن وقت
 

در اردوگاه تکريت 19 اسراء براي گذراندن وقت و جلوگيري ازبيکاري مشغول انجام کارهاي مختلف از جمله: سنگ سابي و استفاده از پليت براي ساختن کارد و اشکال مختلف مانند بالگرد و حيوانات و شکل قلب و غيره بودند. عراقي ها براي کنترل بهتر و بيشتر زنداني ها بين اسراء تفرقه مي انداختند تا از اين طريق مانع وحدت بين اسراء شوند و به همين خاطرگاهي وقت ها در کارگاه سنگ سابي و ساختن اشکال مختلف از پليت، شاهد درگيري اسراء بوديم که به خاطر عدم آگاهي از واقعيت ماجرا با هم درگير مي شدند. عراقي ها از اينکه مي توانستند يين بچه هاي اردوگاه تفرقه بيندازند، خوشحال مي شدند و فکر مي کردند که مي توانند از اين ماجرا به نفع خودشان استفاده کنند.

درجه دار عراقي
 

در اردوگاه تکريت 19 بين اسراي ايراني يک نفر به نام سرهنگ (علمداري) بود که اوقات فراغت خويش را با نقاشي و بزرگ نمايي تصاوير کوچک سپري مي کرد. افسران و درجه داران عراقي که به مهارت و تبحر سرهنگ علمداري در نقاشي پي برده بودند، عکس هاي بچه هاي خود را مي آوردند تا سرهنگ با بزرگ نمايي بر روي مقوا بکشد. درميان عراقي ها يک معلم با درجه گروهبان يکمي به نام سمير از حومه کربلا بود که هر وقت بچه هاي اردوگاه چيزي لازم داشتند در موقع برگشت از مرخصي براي آنان تهيه مي کرد و او نيز چند تا عکس براي بزرگ نمايي پيش سرهنگ داشت. وقتي عکس هاي گروهبان يکم سميرآماده شد، سرهنگ عکس هاي آماده شده را به من داد، چون من مسئول غذا بودم و به سر گروهبان سمير دسترسي داشتم. در موقع ناهار ظرف هاي غذا را براي گرفتن ناهار به آشپزخانه برديم. آسايشگاه عراقي ها نزديک آشپزخانه بود و از آنجا درجه دارعراقي را به اسم صدا زدم. وقتي عکس ها را تحويل دادم خيلي خوشحال شد و گفت: کمي صبر کن تا برگردم. رفت از پشت آسايشگاه که جاليز کاشته بودند دو عدد خيار چيد و آورد و به من داد. خيارها را در جيب خود گذاشته و پس از گرفتن غذا به آسايشگاه برگشتم و به سرهنگ گفتم: دو عدد خيار به من داد و ايشان نيز گفتند: خيارها را نگه دار تا بعد ازظهر با هم بخوريم. بعد از ظهر که بيشتر بچه ها براي قدم زدن و هوا خوري در بيرون از آسايشگاه بودند، با استفاده از کادري که به صورت ابتکاري از پليت ساخته بودم، خيارها را به بيست قسمت تقسيم کرده و در بين بچه هاي حاضر در آسايشگاه توزيع نموديم.

شعار عراقي ها
 

در يکي از روزهاي سياه و ننگين اسارت براي قدم زدن و هواخوري در بيرون آسايشگاه بوديم که جمله اي نظر مرا جلب کرد بر روي ديوار زندان با اين متن نوشته شده بود، «درجنگ، پسران بر روي دوش پدران به زير زمين مي روند ولي در صلح، پدران روي دوش پسران به قبر مي روند». با خواندن چنين متني بچه ها خنديدند. ستوان عراقي هنگامي که عکس العمل بچه هاي ما را نسبت به شعارشان مشاهده کرد، به سرگرد عراقي که فرمانده زندان بود گزارش داد. سرگرد در محل حاضر شد و گفت: اينجا چه خبره؟ من جلو رفتم و گفتم: اگر شما و رهبرتان راست مي گوييد ما را به صليب سرخ جهاني نشان دهيد و برابر قرارداد ژنو با ما رفتار کنيد. چرا ما را بدون دليل اين همه اذيت مي کنيد؟ به خاطر اين حرف ها مرا با دو سرهنگ ديگر براي بازجويي به استخبارات بردند و قبل از من ازآن دو نفر به صورت انفرادي بازجويي کرده و هر کدام را با کتک کاري از اتاق بيرون بردند. نوبت به من رسيد و قبل از بازجويي، فيلم ويديويي که بررسي آخرين عمليات منافقان توسط مسعود و مريم رجوي بود، نشان دادند. سرهنگ عراقي از من پرسيد: اين ها کي هستند؟ گفتم: منافقند. سرهنگ عراقي جواب داد، نه مجاهدند.
گفتم: به نظر شما مجاهدند ولي درحقيقت منافقند و روبه مترجم کردم و کسي که به کشورش خيانت کند مطمئن باشيد به شما خدمت نخواهد کرد و بعد ازآن از من هر سئوالي پرسيدند من در جواب گفتم: لاولله. با اين حرکت و واکنش من سرهنگ عراقي عصباني شده و چوب کلفتي را که در گوشه اتاق بود برداشته و گفت: لاولله؟ سپس به حالت سوخمه آن چوب کلفت را به دهان من کوبيد و شروع کرد به ناسزا و فحش دادن. دهانم پر از خون شد و آن دو سرهنگي را که قبل از من، بازجويي شده بودند، صدا زده و گفت: بياييد اين نفر را ببريد. براثر چوبي که خوردم دو تا از دندان هاي جلويي ام شکست و چهار تاي ديگر لق شد. با اين وضعيت که برايم پيش آمد ديگر نمي توانستم غذا بخورم و نان به آن سفتي را 5 دقيقه درآب مي گذاشتم تا نرم شود و سپس کمي ازآن را مي خوردم.

بازديد سرتيپ عراقي از اردوگاه
 

بعد از 8 ماه شايعه شد سرتيپ نظر عراقي قراراست از اردوگاه تکريت بازديد به عمل آورد. قبل از رسيدن سرتيپ عراقي، بچه هاي اردوگاه به دليل پائين بودن کيفيت و کميت غذا و همچنين امکانات بهداشتي، اعتصاب غذا کرده بودند. روز موعود فرا رسيد و سرتيپ عراقي وارد محوطه شد. پس از بجا آوردن احترامات نظامي از طرف عراقي ها، سرتيپ شروع به سخنراني کرد و گفت: ما براي پيران درجه بالا احترام قائل هستيم اما کساني که صدام را فحش و ناسزا بگويند يا اعتصاب غذا کرده و ديگران را به شورش در زندان تحريک کنند، جرم آنان اعدام است. بعد ازآن در مورد وضعيت اردوگاه و غذا و آسايشگاه و مشکلات اسراء و همچنين نحوه برخورد افسران و درجه داران عراقي سئوال کرد که من خطاب به سرتيپ نظر عراقي گفتم: ما هيزم يک وعده جنگ بوديم و مرگ سرخ با عزت را به اسارت ترجيح مي دهيم و بيش از يک سال است دراسارت به سر مي بريم و هنوز نتوانسته ايم نامه اي براي خانواده خود بفرستيم و آنها را از زنده بودن خود مطلع کنيم. آب براي خوردن و استحمام نداريم، در اردوگاه فقط 8 چشمه حمام وجود دارد که يکي براي عراقي ها مي باشد و 7 چشمه ديگر براي اين همه اسيري که در اردوگاه وجود دارد خيلي کم است و تعدادي از اسراء در اثر کمبود امکانات بهداشتي و آب به مرض گال مبتلا شده اند و وضعيت غذا از لحاظ کيفيت و کميت در حد بسيار پائيني است. در جلوي آشپزخانه 10 شير براي شست و شوي لباس ها قرار داده اند که دوتاي آن هميشه خراب است و اسراء مجبور هستند براي شستن لباس هاي خود مدت ها در صف بايستند. درمورد نحوه برخورد بسيار نامناسب و خشني دارند و به دنبال بهانه گيري هاي مختلف سعي مي کنند اسراء را اذيت کنند.
سرتيپ عراقي به فرمانده اردوگاه دستور داد فرم نامه نويسي را در بين اسراء تقسيم کنند تا بتوانند به خانواده هاي خود نامه بنويسند. اسراء ازاينکه مي توانستند بعد از يک سال و چند ماه، به خانواده هاي خود نامه بنويسند، خيلي خوشحال بودند ولي آن نامه ها هرگز به دست خانواده هايمان نرسيد. در مورد غذا نيز دستورداد از حقوق اسراء شکر و آرد و روغن بگيرند و پنجشنبه ها به عنوان کمک غذايي مقداري حلوا بدهند و در مورد امکانات بهداشتي نيز دستور داد تا بيست حلقه چاه زده و حمام جديد درست کنند. دستورات سرتيپ نظر در مدت يک ماه به اجرا درآمد. روزي مشغول استحمام در حمام جديد بوديم که يکي از دوستان گفت: خدا پدرو مادر کرماني زاده را بيامرزد که باعث ساخته شدن حمام جديد شد و من نيز در جواب گفتم: خداوند اموات شما را هم بيامرزد، انشاءاله روزي فرا رسد که در خاک خودمان و با آب سرزمين خودمان استحمام کنيم. از اين پس آزار و اذيت بي مورد و تنبيه با کابل و شلاق کمتر ديده مي شد و وضعيت غذا هم بنا به دستور سرتيپ عراقي بهتر شد و روزها به عنوان ورزش پياده روي مي کرديم.

خنجري از پليت
 

با همه مشکلات و سختي هايي که در زندان تکريت داشتيم، روزها را يکي پس از ديگري سپري نموده و دراوقات فراغت، در کارگاه سنگ سابي مشغول ساخت اشياء دلخواه خود بودند، اوقات خود را صرف ساخت کارد سنگري مي کردم. البته کارد سنگري را براي اهداف و افکاري که در ذهن داشتم ساختم که شايد روزي در موقع فرار از زندان به آن نياز داشته باشم و به همين خاطر لبه اين کارد را با سنگ قرمزي که پيدا کرده بوديم، خيلي تيز مي کردم. مدت ها طول کشيد تا اينکه يک اتاق کوچکي را در اردوگاه درست کردند و با خريداري دو عدد ماشين اصلاح، يک ستوان از اسراي ايراني که آرايشگري بلد بود، درآنجا مشغول شد و هر موقع من براي اصلاح به آرايشگاه مراجعه مي کردم، او به شوخي مي گفت: جناب سرهنگ خنجرت را نياوردي تا پشت سرت را اصلاح کنم؟

دومين سال اسارت
 

آغاز دومين سال اسارت فرا رسيد. بعضي از بچه ها از لحاظ روحي و رواني در حالت عادي نبودند و حرکات نا آرام آنها نشانه بيماري رواني بود که باعث شدت گرفتن برخورد عراقي ها شده بود. در رأس اسرايي که دچار مشکل روحي شده بودند، دو نفر بودند که در وضعيت بسيار بدي قرار داشتند. يکي از آن دو نفر ستوان پهلوان بود که با غرور دست هايش را به پشت گره مي زد و سر را بالا مي گرفت و قدم مي زد. بر روي تخت يا تشک نمي خوابيد و پتوي پاره خود را با وسايل اضافي که در ساک داشت، زير سر مي گذاشت و مي خوابيد. هر روز وسايل مختصر خود را جمع کرده، جلوي در انتظامات مي ايستاد و يا قدم مي زد. وقتي از او پرسيدند: چرا اين کار را مي کني؟ جواب مي داد: روزي اين در براي آزادي من باز خواهد شد و آن روز احتمال دارد همين امروز باشد و درآخر وقت با فشار عراقي ها وسايلش را جمع کرده و به داخل آسايشگاه بر مي گشت. نفر دوم نيز ستوان شمس بود که ادعاي پيامبري مي کرد و مي گفت: وحي دريافت مي کنم و داراي ارتباط با پيامبران ديگر هستم و هنگامي که بيماري اش شدت مي گرفت، کف صابون مي خورد و به شربت علاقه زيادي داشت. با قرص هاي آرام بخش و اعصاب براي مدت کوتاهي حالت رواني او را مداوا مي کردند ولي وقتي که اثر داروها از بين مي رفت، دوباره به حالت اول برمي گشت.
در يک روز جمعه در فصل بهار که مريم و مسعود رجوي در تلويزيون صحبت مي کردند و همه بچه هاي آسايشگاه به تلويزيون نگاه مي کردند، رفت بيرون و با يک سنگ برگشت، نزديک تلويزيون نشست و بعد از چند دقيقه سنگ را محکم به شيشه تلويزيون کوبيد. صداي بلندي از تلويزيون برخواست و بدين ترتيب تلويزيون آسايشگاه 7 به دست اين نفر از بين رفت. بعد ازاين جريان صورتش برافروخته و بدنش به لرزه افتاد و با اضطراب و نگراني بلند شده و آسايشگاه را ترک کرد. به دنبال اين ماجرا عراقي ها احتمال دادند که کسي اين شخص را براي شکستن تلويزيون تحريک کرده و به همين خاطر او را براي بازجويي بردند و پس از ضرب و شتم شديد که باعث کبودي و زخمي شدن زيرچشم ها و ساير قسمت هاي بدنش شده بود، او را به آسايشگاه آوردند. وقتي ارشد آسايشگاه از او پرسيد که چرا اين کار را کردي؟ جواب داد: خدا به من وحي کرد که تلويزيون را بشکنم تا مريم و مسعود رجوي نتوانند حرف بزنند.

کشاورزي در اسارت
 

با طولاني شدن زمان اسارت، مقداري از حقوق خود را براي خريد بذر سبزي و هويج و کاهو و تخم آفتاب گردان اختصاص داديم. بچه هاي آسايشگاه را گروه بندي کرده و زمين هاي جلوي آسايشگاه را بين گروها تقسيم کرديم و زميني به مساحت دوازده متر مربع به گروه ما داده شد. ما اين زمين را دو قسمت کرده و در نصفي سبزي و در نصف ديگر آن هويج و کاهو کاشتيم و تخم آفتاب گردان را هم در اطراف آسايشگاه و باغچه ها کاشتيم. به علت کمبود آب در اردوگاه، قرار براين شد که آب به صورت ساعتي در اختيار گروه ها براي آبياري باغچه ها گذاشته شود. با آبياري و رسيدگي خوب و به موقع، اين بذرها خوب رشد کردند. کاهو زودتر از ساير محصولات به مرحله بهره برداري رسيد و هفته اي دوبار از آن برداشت مي کرديم به طوري که نصف آن را در سه روز اول هفته و نصف ديگر آن را نيمه دوم هفته برداشت مي کرديم. تخم هاي آفتاب گردان در اطراف آسايشگاه خوب رشد کرده و بزرگ شده بودند و آدم از ديدن آنها لذت مي برد. چند روز مانده به برداشت آفتاب گردان، افسر تنگ نظر عراقي آمد و دستور داد که همه آفتاب گردان ها را از ريشه در بياورند. مسئولين آسايشگاه هر چقدر گفتند که اجازه بدهيد برداشت محصول کنيم، قبول نکرد و همان طورکه کاشته بوديم، مجبور شديم همه را با ناراحتي از ريشه در بياوريم. تپه اي از آفتاب گردان در زمين ميني فوتبال ايجاد شد و بعد از دو روز با کاميون به خارج از اردوگاه بردند. افسر عراقي از اين بيم داشت که مبادا در موقع برداشت محصول آفتاب گردان، اسراء از تخم آفتاب گردان که حاوي چربي و پروتئين است، بخورند و قوت گريز و فرار داشته باشند و به همين خاطر دستور کندن آنها را داد. از قضا کنار باغچه هويج، تخم هندوانه اي به صورت خودرو روئيده بود و پس از يک ماه، هندوانه اي نيم کيلويي داد. روزها که براي هوا خوردن بيرون مي آمديم، مقداري علف خشک و بوته روي هندوانه مي ريختيم و آن را استتار مي کرديم. بعد از سه ماه اين هندوانه بزرگ شده و تقريباً هفت کيلويي مي شد که بچه هاي گروه دور هندوانه جمع شده و در مورد رسيدن آن نظر مي دادند. ارشد گروه انگشتي به هندوانه زد و گفت: تقريباً پانزده روز ديگر مي رسد و به اين ترتيب موافقت چيدن آن مقدور نشد که متأسفانه بر اثر تجمع گروه ما به دور هندوانه، نگهبانان عراقي به وجود آن پي برده و آن شب هندوانه را خورده بودند.

اقدام براي فرار از زندان
 

پس ازگذشت يک سال و هفت ماه اسارت در زندان رژيم بعثي عراق، هيچ گونه اقدامات و هماهنگي براي آزاد سازي اسراء انجام نگرفت به همين دليل با دو نفر از افسران اردوگاه تصميم به فرار گرفتم. زماني که براي هوا خوري و قدم زدن بيرون از آسايشگاه مي رفتيم، موقعيت اردوگاه و راه هاي فرار را بررسي مي کرديم دور تا دور را هفت رديف سيم خاردار کشيده و از رديف سوم به بعد، در بين سيم خاردارها مين هاي ضد نفر و ضد تانک و تله هاي انفجاري کاشته بودند. براي عملي کردن اين نقشه به سيم چين يا انبردست نياز داشتيم که براي تهيه آن، تخت ها را بهانه قرار داده و گفتيم: براي تعمير تخت ها به سيم چين يا انبردست نياز داريم. بعد از دو ماه، ازحقوق خودمان يک انبردست خريداري کرده و دراختيار ما قرار دادند. در بهمن ماه 1368 باراني شديد باريد و فرصت بهتري براي فرار به دست آورديم. چون آب باران در جوي هاي اطراف اردوگاه و زير سيم خاردارها جمع شده بود و مي توانست در موقعيت اضطراري استتار مناسبي براي محل فرار ما باشد. تقريباً يک حالت دره مانندي به وجود آورده بود عصر همان روزي که باران باريده بود، با هم فکري افسر عقيدتي سياسي و افسر مهندسي تصميم گرفتيم نقشه خود را عملي کنيم و افسر مهندس خنثي کردن مين ها را به عهده گرفت. يک چوب دو متري براي بالا نگه داشتن سيم خاردارها تهيه کرديم و افسر مهندس کار خنثي سازي مين ها را شروع کرد. مين اولي را به راحتي خنثي کرد و ازاينکه شروع کار با موفقيت همراه بود.
خيلي خوشحال شد و خنثي سازي مين دوم را شروع کرد. درخنثي کردن مين دوم به مشکل برخورد و هر کاري کرد مين دوم خنثي نشد. افسر مهندس رو به ما کرد و گفت: اين نوع مين ها از جنگ جهاني دوم باقي مانده وبه اين راحتي خنثي نمي شوند. پس از دستکاري زياد، مين منفجر شد و به دنبال آن مين هاي ديگر نيز بر اثر موج انفجار يکي پس ازديگري منفجر شدند. ستوان مهندس از ناحيه دست به شدت زخمي شد و من با ستوان عقيدتي سياسي که در زير قيف انفجار قرار داشتيم، بدون اينکه زخمي بشويم انبردست را که آلت جرم بود برداشته و سريعاً به آسايشگاه بازگشتيم. بر اثر انفجاري که رخ داد صداي مهيبي برخاست و چند نفر ازنگهبانان عراقي با افسر مهندس ايراني زخمي شدند. چند دقيقه بعد از انفجار، نگهبانان در سوت خود دميده و همه اسراء را در آسايشگاه جمع کردند تا علت انفجار را بررسي کنند و زخمي ها را نيز به بيمارستان انتقال دادند. براي بيان علت انفجار در اردوگاه تکريت به مقامات عراقي نوشته بودند که در شب حادثه، گرگي به دنبال جستجوي غذا روي مين و تله انفجاري رفته و باعث انفجار مين ها شده بود. يک هفته بعد ازاين ماجرا اکيپ مين گذاري وارد اردوگاه شده و بيشتر از قبل اطراف اردوگاه را مين گذاري کردند ولي اين موانع و ميادين مين نمي توانست مانع فرار ما از زندان باشد. به اين ترتيب در فکر پيدا کردن راه حلي جديد براي فرار از زندان بوديم و حتي راضي بوديم در صورت امکان خودمان را داخل تانکر تخليه فاضلاب بيندازيم و ازاين طريق از زندان فرار کنيم. در فکر پيدا کردن راهي جديد براي فرار از زندان بوديم که روزي ماشين تانکر آب براي پر کردن منبع آب آشپزخانه آمد. ستوان شجاع و دليرعقيدتي سياسي که در طرح نقشه فرار قبلي همراه ما بود و قبل از اسارت با شليک پنج تير از ناحيه پا زخمي شده بود، از غفلت نگهبانان استفاده کرده و خود را به داخل تانکرآب انداخته بود که متأسفانه موقع فرار از تانکر آب وي را گرفته بودند.
پس از اينکه اسراي ايراني چند بار اقدام به فرار از زندان کردند فرمانده اردوگاه دستور داد زندانيان حق تجمع بيش از دو نفر در يک جا و بحث و گفتگو با يکديگر را ندارند و چنانچه مشاهده شود با آنان برخورد مي شود. بچه ها در مقابل هر نوع سختگيري و آزار و اذيت از طرف عراقي ها مقاوم و صبور بودند چون اميد به آزادي در دلشان نهفته بود و نمي خواستند با کوچکترين سخت گيري از طرف عراقي ها از خود ضعف نشان بدهند.
منبع:کرماني زاده،عين اله،جنگ و اسارت(خاطرات هشت سال دفاع مقدس)،انتشارات ایران سبز،1389